خسته ام از همه ی خاطره ها، می دانی؟
از تو و عشق دروغین و ریا، می دانی؟
مثل یک عاشق آواره که در ظلمت شب
مانده در خلوت یک کوچه رها، می دانی؟
هرشب از دوری تو گونه ی زردم خیس است
شده ام خسته از این جور و جفا، می دانی؟
خواستم "ما" بشود این من و تو، یادت هست؟
گفته بودی به من این بار "شما"، می دانی؟
بی تو ای عشق سفر کرده، دلِ منتظرم
مانده در ورطه ی گرداب بلا، می دانی؟
گر چه سنگ غم تو شیشه ی دل را بشکست
دوستت دارم و فهمید خدا، می دانی؟
حال من ماندم و آن عهد که با من بستی
قول دادم نشوم از تو جدا، می دانی؟
درباره این سایت